صبح زود برخواستم و برای حرکت بسمت کوه و سعود تا حد توان آماده شدم، بدلیل ناراحتی از موضوعی فراموش کردم آب و نان با خود به همراه ببرم. و در تمام طول مسیر تا کوه پایه در مورد مشکلی که باعث ناراحتی من شده بود فکر میکردم. بارها تصمیم گرفتم برگردم و در زمانی دیگر برای سعود به کوه بروم شاید هفته بعدشاید
اما با هر زحمتی بود خود را به کوه پایه رساندم، به خود گفتم، دیگر کافی است برگردم، خیلی خسته بنظر میرسیدم در حالی که اصلاً هنوز سعود را شروع نکرده بودم. تمام خستگیم را مشکل فکریم برایم بوجود آورده بود و بلاتکلیفی برای سعود.
به خود گفتم بدون آب و نان یک ساعت هم دوام نمیآورم.
دیگر تصمیم خود را برای برگشت گرفتم و درست قبل از برگشتن "من" درونم گفت: تو مراحل اولیه حرکت را آغاز کردی و تا به اینجا آمدی، اگر برگردی تا آخر عمرت یک فرد شکست خورده باقی خواهی ماند، مهم نیست مشکل روحی تو چیست و چه ناراحتی داری مهم این است که با تمام آن مشکلات الآن تو اینجا هستی، مسیر در برابر توست و باید تصمیم بگیری.
ادامه مطلب